زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

نرفتیم زیارت ولی پای قاب شیشه ای رفتیم قاطی عزادارا...

اومد و گفت: مامان حسین جان !(گفتم: برای چی زنجیر می خوای پسرم؟) دستم و کشید و آورد پای تلویزیون دیدم داره دسته جات زنجیرزنی حرم مطهر رضوی رو نشون میده از ذوق خواستن زنجیرش نمیدونم چطوری رفتم و زنجیر و واسش آوردم خودم هم نشستم و ماتش شدم بچه که ریا بلد نیست آنچنان از شفیع دلش زنجیر زد که به حالش قبطه خوردم ...
7 بهمن 1392

زبان که می گشایی حال دل من دیدنی ست...

مدتیه به مابقی شگفتی آفرینی هات کلمات رو هم اضافه کردی دلبندم شاید از منظر عقل ناکامل من گاهی بهت بگم: مامانی درست اینو بگو یا اونو بگو ولی بعدش خودم فکر می کنم مگه میشه تکامل رو از روند رشد حذف کرد؟! بعدش میشینم و لغت به لغتی که از ذهن لایتناهیت می گذره و به زبان کوچکت جاری می شه حلاجی می کنم... تا اونجایی که حافظه ام یاری بده امروز می خوام بعضی از گفته هاتو واست ثبت کنم -------------------------------- کوتِ من نه من سد آ کوتِ من آ گرم : (کت من نباشه بپوشم سردم میشه اگه کت بپوشم گرمم میشه) آدا پاشو بیم آب من : (مامان پاشو بریم به من آب بده) من ام ام : (غذا بده بخورم) مامان پوزوگ کولات به به ام : (مامان بزرگ به من شکلات خوشمزه دا...
7 بهمن 1392